پونه یک دختر کوچولو بود که قدش به آینه قدی خونه نمیرسید فقط میدید که خانوادش وقتی میخوان برن بیرون جلو اون آنه میرن و خودشون و میبینن و بعد چند قدم میرن عقب و بعد از خونه خارج میشن .
یک روز به مامانش میگه چرا شما میرید جلوی این دیوار وامیسید دیوار نگاه میکنید و داداشم شکلک در میاره و بعد از در بیرون میرید
مامانش که داشته غذای مورد علاقه پونه رو میخته بهش نگاه میکنه و میخنده میگه بعدا برات توضیج میدم
بعد مامانش از بازار یک آینه بلند قدی میخره شب که پونه خوابه اون آِنه رو میزاره تو اتاقش و پونه که صبح بیدار میشه میبینه ی دختر بچه تو اتاقش هست که یک خرس شبیه خرس خودشم دستش هست.
پونه شروع میکنه به شیطنت کردن و ادا درآوردن ،اتفاقا اون دختره هم همونکارا رو میکنه بعد
یهو خرسش میپره تو آبنه و پونه هم تصمیم میگیره دنبال خرسش بره ...
و ناگهان وارد یک سرزمین رویایی میشنسرزمینی پر از بادکنکهای رنگی و ......